شاعر : حسن لطفی نوع شعر : مرثیه وزن شعر : مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن قالب شعر : غزل
اشکی مرابهشامِ مصیبت نمانـده است چشمی تورا دراین شبِ غربت نمانده است مارا به سختجانیِ خود این گمان نبود هرچند جانِ عرضِ ارادت نمانده است
مارا بـبـخـش زنـده اگرمـانـدهایـم بـاز گرچه نفَس گرفته وطاقـت نماندهاست
ما خـستهایم خستهترازماست دخـترت حالا که خیمهای شبِغارت نمانده است ما خستهایمخستهترازماست خواهرت اومانده است حیف که قوَت نمانده است
ما خـسـته و رُبـاب ولی خـستهتـرزِ ما عباس کوکه یکرگِ غیرتنمانده است
درعلقـمه سپاهِ حـرم مانـده رویِ خاک چیزی چرا ازآنهمه قـامت نمانده است
من کـربـلا رسیـدم و دیـدم غـروب شد چیزیبه غیرِرختِ اسارت نمانده است